زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
من که میر راستان و عـبد میر راستـینم پای بند حقّ و دست حق بود در آستـینم بی معین و یاورم امّا به حق یار و معینم رهـروان وادی توحـید را عـین الیـقـیـنم پیشـباز و پـیـشـتاز کـشـتـگـان راه دیـنم مسـلـمم امّا به معـنی قـبـلهگـاه مسلـمـینم فردم و بـا فـرد فــرد عـالـم دل آشـنـایـم با تن تـنهـا سـپاه فـتـح را صاحب لـوایم با لب عطشان خروشان چشمۀ آب بقایم کعبهام، رکنم، منایم، مروهام، سعـیم صفایم یوسف مـصـر ولایـم عـیـسی دار بـلایم پرتوی از طا و هایم جلوهای از یا و سینم شیر نوشیدم به مهر دوست از پستان مادر خوش بود چوی گوی اگر در راه محبوبم فتد سر طینتم را این چنین بسرشته از آغاز مادر نیست بیم از کشتنم در بین این دریای لشکر گر امیرالمؤمنین شیر خـدا بود و پیـمبر من خـروشان شیر فرزند امیرالمؤمنـینم محـرم اسـرار حـقّـم رازدار اهـل رازم قبـلۀ اهـل نـیازم مـشعـل سـوز و گـدازم جان به کف باشد به جانان دم به دم روی نیازم خون سر آب وضویم سنگ کین مهر نمازم بر سـردار محـبّت پـایـدار و سـرفـرازم بر روی بام شهـادت کـشتۀ جان آفـرینم مرد حق را خوش بود گر بهر حق آزار آید سر شکسته دست بسته بر سر بازار آید بارش تیغـش به سر از دشمن غـدّار آید هر چه پیش آید خوش آید در ره دلدار آید عالم ار خصمم شود یا خلق عالم یار آید از ازل راهم یکی بوده است و تا آخر چنینم کوفهای که حکمرانش را، ستم گردیده عادت ملتی از ترس و وحشت نزد وی آرد ارادت حرف دین کفر است و حرف حاکم ظالم عبادت مردم آزاده را جان باخـتن باشد سعادت نیش دشمن خوشتر است از نوش ما را در شهادت غم ندارم گر رسد تیر از یسار و از یمینم برفراز دار غیر از حکم حق اجرا نکردم قامت ذلّت به پیـش خصم یکتا تا نکردم گرد حق پروانه سان گردیدم و پروا نکردم بسته شد دستم ز پشت و ظلم را امضا نکردم راه را بر دشمن قرآن و عترت وا نکردم گر چه دشمن در فکند از بام بر روی زمینم من که باشد از ولی الله لوای حق به دوشم من که باشد آیه آیه نغـمۀ قـرآن سروشـم با سکوت خویش کی دین را به دنیا میفروشم خون حـقّم در ره حـق تا ابد باید بجوشم در کمین خصم چون دریای آتش در خروشم گرچه با نیرنگ باشد دشمن دون در کمینم با سکوت خود کنم امضای هر بیداد، هرگز باز دارم سینه را از ناله و فریاد، هرگز وا کنم ره را به روی ظلم و استبداد، هرگز سرنوشت دین به دست خصم بد بنیاد، هرگز حق اسیر باطل و باطل بود آزاد، هرگز کی گذارم دست بر روی هم و ساکت نشینم تا که بنویسم به خون سرخ خود حکم امامم کرسی تبلغ من دار است و حکم حق کلامم تا به هر عصری رسد بر گوشی هر نسلی پیامم پنـدهـا گـیـرنـد مردان الـهـی از قـیـامـم گو ببُرّد خصم سر لب تشنه بر بالای بامم موج نفـرت بر عـلیهش تا ابد میآفـرینم دوست دارم جان کنم ایثار راه آل طاها دوست دارم سر دهم در راه دین تنهای تنها دوست دارم بشکند در هم تنم از سنگ اعدا دوست دارم زآتش جانان خود سوزم سراپا دوست دارم یاد طفل کوچک فرزند زهرا در به در در کوچهها گردد و طفل نازنینم تشنه بودم جام آبم داد چون خصم شریرم گشت گلگون جام آب از خون رخسار منیرم یافتم سرّی که باید با لب عطشان بمیرم با لب عطشان بمیرم آب از دشمن نگیرم آری آری آب کی از اهل آتش میپذیرم من که آب کوثر آورده است ختم المرسلینم |